صندوقچه ی خاطرات آیدا

من و مامان

دیروز به من خیلی خوش گذشته. بابایی طبق معمول جلسه داشت و نتونست بیاد خونه و مامان بیچاره هراسون بود که حالا باید منو کجا بذاره .چون توی ضمن خدمت تدریس داشت. همه دوستاش گرفتار بودن و من رو دستش مونده بودم مامانی لباس تن من کرد من هم رفتم دوره ی ضمن خدمت.اولش غرغر کردم.گریه کردم که حوصله ندارم بیام.وقتی رفتم اونجا .مامان با من هم مثل خام و اقاهای معلم رفتار می کرد و به من هم آموزش می داد. حسااااااااااااااااااااااااااااااااااااابی کیف کرده بودم و کلی اثار هنری تولید کردم که برام دست زدن.البته کاورم رو اگه ببینی حالت بد میشه از بس کثیفش کردم اما مامانی عصبانی نشد و فقط به قیافه ی رنگی من خندید و گفت:افرین دختر هنرمندم بعد از کلاس ...
27 مهر 1391

هدیه ی خیلی ناز

  امروز زنگ آخر مامانم اومد دنبالم و منو برد توی دفتر مدرسه ی خودشون.خانم مدیر مامانم اینا یه گنجشک کوچولوی کوچولو به من هدیه داد و گفت مثل یه مامان باید ازش پرستاری کنم و بهش آب و غذا بدم و وقتی بزرگ شد پرواز بهش یاد بدم و آزادش کنم تا بره و مامانشو پیدا کنه.     توی یک جعبه بستنی گذاشتنش و به من دادنش.وااااااااااااااااااااااااااای که چقده نازه. حیف که مامان نمیذاره امشب پیش خودم بخوابونمش. ...
30 فروردين 1391