من و مامان

دیروز به من خیلی خوش گذشته.

بابایی طبق معمول جلسه داشت و نتونست بیاد خونه و مامان بیچاره هراسون بود که حالا باید منو کجا بذاره .چون توی ضمن خدمت تدریس داشت.

همه دوستاش گرفتار بودن و من رو دستش مونده بودم

مامانی لباس تن من کرد من هم رفتم دوره ی ضمن خدمت.اولش غرغر کردم.گریه کردم که حوصله ندارم بیام.وقتی رفتم اونجا .مامان با من هم مثل خام و اقاهای معلم رفتار می کرد و به من هم آموزش می داد.

حسااااااااااااااااااااااااااااااااااااابی کیف کرده بودم و کلی اثار هنری تولید کردم که برام دست زدن.البته کاورم رو اگه ببینی حالت بد میشه از بس کثیفش کردم

اما مامانی عصبانی نشد و فقط به قیافه ی رنگی من خندید و گفت:افرین دختر هنرمندم

بعد از کلاس ها مامان جایی می خواست بره و مجبور شدیم ماشین رو توی یک پارکینگ پارک کنیم .بعد از پایان کارمون وقتی مامان خواست از پارکینگ بیرون بیاد .با اصرار من قبض و پول رو به من داد. وقتی به ایست نگهبانی پارکینگ رسدیم .ادای مامانو درآوردم و خیلی آهسته شیشه ماشینو کشید پایین و گفتم:

سلام .خسته نباشین آقا

و بعد قبض و پول رو گرفتم طرف اقاهه

اون بهم لبخند زد و گفت:چه دختر کوچولوی نازی.

منم اخم کردم و گفتم :

من خانم بزرگم نه کوچولو.

اقاهه معذرت خواهی کردو بقیه پولو بهم پس داد.

وقتی راه  افتادیم از تو آینه دیدم مامانی داره ریسه میره از خنده.وقتی ازش پرسیدم گفت:هیچی نیست خانم بزرگ

و اجازه داد بقیه پول واسه خودم باشه.تا تونستم برای پوله نقشه کشیدم.اول گفتم مامان میشه بریم اسباب بازی فروشی .بعد گفتم میشه بریم سوپری یا کتاب فروشی و یا بستنی فروشی و ....

مامانی گفت که از خستگی حال نداره و یه روز دیگه منو می بره.

با خوشحالی رسیدیم خونه و با جیغ و ویغ به داداشی گفتم که اقای نگهبان به من پول داده و من می خوام برم اسباب بازی بخرم .تازه یه دونه هم واسه داداش گلم می خرم.بعد دیدم داداشی داره غش می کنه از خنده و گفت:

دختر بیچاره

با این پولی که نگهبان بهت داده ادامس هم نمی تونی بخری.

او نوقت بود که تازه فهمیدم که این پول کم  بوده.

وقتی مامانی اشکمو دید .منو بوسید و یه پول سبز ده هزار تومنی به من داد و گفت که بندازم توی قلکم و خودش برام اسباب بازی می خره.

منم قول گرفتم ازش که اونو بیاره مهد کودک بهم بده تا تریپ بدجنسی بیامو واسه دوستام لاف بیام